امروز که نوبت جوانی من است،

می نوشم از آن‌که کامرانی من است؛

عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،

تلخ است، از آن‌که زندگانی من است.

 

گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی.

ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟

بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،

نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.

 

 

از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟

وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟

در چَنْبَرِ چرخِ جانِ چندین پاکان،

می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟

 

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،

وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،

نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!

امیرحسین دادگستر

Amir Hossein Dadgostar



 


سیر یک روز طعنه زد به پیاز

که تو مسکین چقدر بدبویی

گفت از عیب خویش بی‌خبری

زان ره از خلق، عیب می‌جویی

گفتن از زشترویی دگران

نشود باعث نکورویی

تو گمان می‌کنی که شاخ گلی

به صف سرو و لاله می‌رویی

یا که همبوی مشک تاتاری

یا ز ازهار باغ مینویی

خویشتن بی‌سبب بزرگ مکن

تو هم از ساکنان این کویی

ره ما گر کج است و ناهموار

تو خود این ره چگونه می‌پویی

در خود آن به که نیکتر نگری

اول آن به که عیب خود گویی

ما زبونیم و شوخ‌جامه و پست

تو چرا شوخ تن نمی‌شویی


آورد به اِضطرارم اوّل به وجود،

جز حیرتم از حیات چیزی نفزود،

رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود

زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!


از آمدنم نبود گردون را سود،

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛

وز هیچ‌کسی نیز دو گوشم نشنود،

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!


ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،

در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛

اینجا ز می و جام بهشتی می‌ساز،

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی


اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،

وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛

هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو،

چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.


دوری که در آمدن و رفتنِ ماست،

او را نه نهایت، نه بدایت پیداست،

کس می‌نزند دمی درین معنی راست،

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!


آنان‌ که ز پیش رفته‌اند ای ساقی،

در خاکِ غرور خفته‌اند ای ساقی،
رو باده خور و حقیقت از من بشنو:

باد است هر آن‌چه گفته‌اند ای ساقی.


امروز که نوبت جوانی من است،

می نوشم از آن‌که کامرانی من است؛

عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،

تلخ است، از آن‌که زندگانی من است.


گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی.

ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟

بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،

نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.


از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟

وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟

در چَنْبَرِ چرخِ جانِ چندین پاکان،

می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟


افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،

وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،

نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!